یادمه بچگی هام وقتی میرفتم قبرستان روستا سعی میکردم پام رو قبر ها نره :
تا رو یکیشون میرفتم جیگرم آتیش میگرفت .چشامو می بستم تو دلم براشون
صلوات می فرستادم ...
چند سال گذشت... من بزرگتر شدم و مرده ها بیشتر!
قدیمی ها پوسیده تر و جدیدی ها با سنگ های زیباتر!
نمی دونم امروز رو چندتا قبر پام رفت! برای چندتا یادم رفت صلوات بفرستم!
اما راستش امروز یه چیزی فهمیدم!
ما که دلمون نمی اومد حتی روی قبر ها پا بذاریم
این روز ها چقدر راحت از کنار قبرستان رد میشیم و بدون اینک توجه ای به
مرده ها کنیم از کنارشون میگذریم ...
به نظر من آنها زنده هستن ولی در یک دنیایی جدید و ما میتوانیم
با یک صلوات دلشون رو شاد کنیم .
خوبه فقط یک لحظه خودمون رو جای آنها بذاریم!!! الفاتحه.َ